نتایج جستجو برای عبارت :

همچو ما، با همانِ تنهایان.

خاولنگم چون نگین در کوهسار استاده است،
همچو دل در سینة پاک دیار استاده است.
بی بقا چون پای ههای سربلند چلچنار،
در مرام خودشناسی استوار استاده است.
چون نشان حفریات از شهر منک باستان،
در نوار یاد مردم یادگار استاده است.
همچو خون جاری بود در شهرگش آب مزار،
گل فشان در نبض سبز روزگار استاده است.
چشمة سرشار مهرش در نگاه چشمها،
پاک چون آب زلال چشم هسار ایستاده است.
همچو شب باده تو از باده شب آمد ه ای،
ساغر لاله به کف بزم طرب آمده ای.
از کویری، که همه تشنه دیدار تو بود، 
ز سراب نظری دشت عرب آمدی،
 خنده شید شده دشمن هر شبنم گل،
جان به لب آمد و تو خنده به لب آمده ای.
کُشته ای غمزدگان را همه با غمزه و ناز،
از غزای غرض خود به غضب آمده ای.
روی خود تابی ز من، این دل من تاب نداشت،
تب طبخاله به لب حال عجب آمده ای.
همچو شب باده تو از بادیه شب آمده ای،
که برون از حد معیار ادب آمده ای.
من همان کهنه نفیرم که به پا خاسته ام # صحبت پیر مغان را ز خدا خواسته ام
آتش خفته به خاکستر علم و ادبم # چهره را از بزک و حیله چه پیراسته ام
پله را یک شبه از یک به هزاران نشدم # همچو مغزم که اسیر بدن و پوسته ام
یار ارتشیار بودم در اوان زندگی # شرکت طراح بود و خاطرات بسته ام
قطعه سازی هم پس از آن کار من # اندک اندک طی نمودم با قدم آهسته ام
در غذا وارد شدم با صد هزاران دلخوشی # گرچه اینک از تمام مردمانش خسته ام
گرجی طناز گوید از توان و کار خود # همچو حافظ که
عالم و آدم چپ و تو راست باشآنچنان حق سیره‌ات آراست باش
راه پنهانی رو خود را سِیر کنوانگهی آنگونه جان پیداست باش
مشت گِل وا کن عبور روح بینهمچو آن خویشی که بی‌پرواست باش
همره بادی که از بی‌سوست رو همچو آن جانی که بی‌همتاست باش
عقل گوید مرگ و دیگر هیچ نیستهمچو آن هیچی که از خود خاست باش
عشق گوید هیچ هست و هیچ مستآنچنان هستی که از خود کاست باش
مست باش و راه بین و روح شوهمدم آن «او» که نامیراست باش
حلمیا بی‌گاه شد پرواز کندر دمی آن خانه که بی‌ج
 
گلی تقدیم به گل های زندگی ام که پا به پای من در این جهان پیش رفتند و پیشرفت من آرزوی بزرگشان بود 
دوستتان دارم همچون گل هایی سرزنده و زیبا در بوستان زندگی ام شکفته اید
و در کنارتان می مانم
خوشبختی از آن شما
عمر غمهایتان همچو گل کوتاه و رنگ زندگی تان همچو گل خوش رنگ 
یک دنیا ممنون که هستید
پدر و مادرم فرشته های زمینی من هستید 
در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم
اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای
آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم
زآن رو ستانم جام را آن مایه آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم
خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گ
چونک جمال حسن تو اسب شکار زین کند

نیست عجب که از جنون صد چو مرا چنین کند


بال برآرد این دلم چونک غمت پرک زند

بارخدا تو حکم کن تا به ابد همین کند


چونک ستاره دلم با مه تو قران کند

اه که فلک چه لطف‌ها از تو بر این زمین کند


باده به دست ساقیت گرد جهان همی‌رود

آخر کار عاقبت جان مرا گزین کند


گر چه بسی بیاورد در دل بنده سر کند

غیرت تو بسوزدش گر نفسی جز این کند


از دل همچو آهنم دیو و پری حذر کند

چون دل همچو آب را عشق تو آهنین کند


جان چو تیر راست من در
این روزا که از سرکوچه رد می‌شم، هربار به تو فکر‌ می‌کنم که اسمتم نمی‌دونستم. هزاربار توی راهرو می‌دیدمت و سلام نمی‌کردم. که یه‌بار توی کوچه، گمان کردم تنهام و جلوی تو رقصیدم. بعد دیدمت و برات سرتکون دادم. به تو فکر‌ می‌کنم که اصلا یادم نمیاد تو مهمونی چه طوری بودی. چی پوشیده‌بودی؟ اصلا می‌رقصیدی؟ حواسِ من که نبود.
لابد تو هم اسم منو نمی‌دونستی. عصرا که می‌رسیدم خونه، تا وقتی آسانسور بیاد، جلوی واحدی که همیشه توش مهمون بودی وایمیسادم و
 
باسمه تعالی
برداشتهایی از قرآن
نعمت های خداوند
غزل۲
سوره الرحمن شمارد ، از نعم های خدا
تا نگردد آدمی ، در شک و تردید و خطا
گفت صادق، حق کند تکرار یک آیه مدام
تا بگوید، وای بر آن که کند کفر و جفا
بر علی مرتضی و مصطفی نور دو عین
چون خدا بهر هدایت کرده آنها را عطا
می کند الله خلق و می دهد فرمان بسی
همچو ابر و ماه و خورشید و ستاره در سما
 خلق می گرداند او انسان ز خاکی همچو گل
او بیاموزاند آدم را، به خواندن با صدا
می دهد انواع میوه بهر ما روی زمین
او
کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد آفتاب دیدگانم سرد میشد آسمان سینه ام پر درد می شد ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد اشکهایم همچو باران دامنم را رنگ می زد وه ... چه زیبا بود اگر پاییز بودم وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم شاعری در چشم من می خواند ...شعری آسمانی در کنار قلب عاشق شعله میزد در شرار آتش دردی نهانی نغمه من ... همچو آوای نسیم پر شکسته عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
باسمه تعالی
برداشتهایی از قرآن
نعمت های خداوند
غزل۲
سوره ای رحمان شمارد ، از نعم های خدا
تا نگردد آدمی ، در شک و تردید و خطا
گفت صادق، حق کند تکرار یک آیه مدام
تا بگوید، وای بر آن که کند کفر و جفا
بر علی مرتضی و مصطفی نور دو عین
چون خدا بهر هدایت کرده آنها را عطا
می کند الله خلق و می دهد فرمان بسی
همچو ابر و ماه و خورشید و ستاره در سما
 خلق می گرداند او انسان ز خاکی همچو گل
او بیاموزاند آدم را بیان و خواندن قرآن به ما
می دهد انواع میوه با رطب روی ز
   

 ناز نگاهبه جهان ناز نگاه تو خریدار شدمچشم سر بستم و در سینه پدیدار شدم
آنچنان در پی معنای تو گشتم ز درونکه گمان خفته به خود بودم و بیدار شدم
پنبه در گوش سر و چشم به نظر بازی توبی خبر اهل جهان لایق دیدار شدم
گوش دل پر شده از نغمه ی پر شور سروشزین سبب از دل و جان مست شنیدار شدم
چون بریدم ز دلم شاخه ی پربار هوسبه سرافرازی تو همچو سپیدار شدم
رستگارا نفست گرم و دلت همچو بهارکه به حق از سخنت طالب دلدار شدم
#قاسم_رستگاری
دل را گاهی باید شست بر مجنون بیدی آویخت
ذل زد به دل و فریاد برآوردتا کی گل آلود تو را آویخت؟
+ ای کاش میشد دل را همچو نوزادی که از شیر می گیرند با شکلاتی سرش را شیره مالید و ترک عادتش کرد! دل را شاید گفت همچو دختر بچه ایست که عروسکش را هرچند زشت باشد را با زیباترین و گرانترین عروسک دنیا عوض نمیکند!
+ این در ذهنم عمیقتر در حال رشد کردن می باشد وقتی که هر دم به عاشقانه هایش برای دگری می نگرم و باز می نگرم...
+ ای یار این چندمین شبیست که در هوای تو از خو
دل را گاهی باید شست بر مجنون بیدی آویخت
زل زد به دل و فریاد برآوردتا کی گل آلود تو را آویخت؟
+ ای کاش میشد دل را همچو نوزادی که از شیر می گیرند با شکلاتی سرش را شیره مالید و ترک عادتش کرد! دل را شاید گفت همچو دختر بچه ایست که عروسکش را هرچند زشت باشد را با زیباترین و گرانترین عروسک دنیا عوض نمیکند!
+ این در ذهنم عمیقتر در حال رشد کردن می باشد وقتی که هر دم به عاشقانه هایش برای دگری می نگرم و باز می نگرم...
+ ای یار این چندمین شبیست که در هوای تو از خو
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت          وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه‌ای          وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه‌ای          وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره می‌کند          وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده‌ای          وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جمله بی‌قراریت از طلب قرار تست          طالب بی‌قرار ش
 
شانه های توهمچو صخره های سخت و پر غرورموج گیسوان من در این نشیبسینه میکشد چو آبشار نور
 
شانه های توچون حصار های قلعه ای عظیمرقص رشته های گیسوان من بر آنهمچو رقص شاخه های بید در کف نسیم
 
شانه های توبرجهای آهنینجلوه ی شگرف خون و زندگیرنگ آن به رنگ مجمری مسین
 
در سکوت معبد هوسخفته ام کنار پیکر تو بی قرارجای بوسه های من به روی شانه هاتهمچو جای نیش آتشین مار
 
شانه های تودر خروش آفتاب داغ پر شکوهزیر دانه های گرم و روشن عرقبرق می زند چو قله های ک
باسمه تعالیچلچراغاسرافقصیده ۴چیست اسراف وفزون خواهی تو را در زندگینیست جز افراط و تفریط و عدول از بندگیچون گناهان کبیره است و ندارد ارزشیهست افراط و سبب گردد تو را در ماندگیذکر قرآن در قوام است و تعادل در امورهر که دارد حد اوسط، کی شود واماندگیمی شود افساد گر اسراف گردد خود رواجچون شود خارج ز حد و می شود آلودگیمی شود نابود مال و ثروت انسان چه زودهرکه دارد خط مشی نا روا در زندگیهمچو کرمی خشک گرداند درختی بس عظیممی خوراند از درون ، موجب شود ا
 

ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
دلم از عشوه شیرین شکرخای تو خوش


همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش


شیوه و ناز تو شیرین خط و خال تو ملیح
چشم و ابروی تو زیبا قد و بالای تو خوش


هم گلستان خیالم ز تو پر نقش و نگار
هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش


در ره عشق که از سیل بلا نیست گذار
کرده‌ام خاطر خود را به تمنای تو خوش


شکر چشم تو چه گویم که بدان بیماری
می‌کند درد مرا از رخ زیبای تو خوش


در بیابان طلب گر چه ز هر سو خطری
            بگفتم من ز آن یک باغ گردو       که دعوت می نمود حامد به اردو
گذشت از آن زمان چندین و چند سال        دقیق تر گویمت پانزده و اند سال
در این مابین آن سال تا به الآن                 بی افتاد اتفاقات فراوان
ببستند درب آن افزار ماشین                    فروختند هرچه افزار هرچه ماشین
به جای آن همه دستگاه و افزار                شده آن هر دو سالن همچو انبار
تمام کارگران و کارکنانش                        برفتند جای دیگر از
به دو خطبه‌ی طربناک چو کشید باده از تاکبه ترانه گفت با دل که بخیز چست و چالاک
سر غم قمار می‌کن به شعف نثار می‌کنسپه‌اش غبار می‌کن به فَرَش بتاز بی‌باک
سر غم گرفتم آن دم به دو ضربه‌ی مصمم کمرش به باد دادم کت و کول کهنه بر خاک
پدرش سیاه‌جامه سوی من سحر روان شدقد و شانه همچو رستم دک و پوزه همچو ضحّاک
کمر پدر گرفتم که سوی پسر فرستمغم و خصم هر دو خوشتر ته گور سرد نمناک
قمرم بگفت حلمی به سر سجاده‌ی می  سحری دعای مستان برسد به گوش افلاک
«دل غم هلا
قربانی بر ایوان می خواند : روزگار غریبی ست نازنین
از زبان شاملو می گفت..
" دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم ... "
هق هق گریه سر دادم در کنار پدرم.نگاه عجیبش قابل لمس بود.
خواند: دار و ندار من و دل سوخته در آتش درد
 من حس آوار را بار ها لمس کرده ام. نمی دانم آن هایی که در پلاسکو سوختند و به لقای عاشق حقیقی رسیدند، چه حسی داشتند، اما در سوختن من همیشه سکونی مثل شمع بوده، همچو شمع سوخته ام و شاید فقط سوختنم جایی را روشن کرده باشد، همچو شمع!!!
ن
 
هر چه زیبایی و خوبی که دلم تشنه اوست .مثل گل ، صحبت دوست مثل پرواز کبوترمی و موسیقی و مهتاب و کتابکوه ، دریا ، جنگل ، یاس ، سحراین همه یک سو ، یک سوی دگرچهره همچو گل تازه تو !دوست دارم همه عالم را لیکهیچ کس را نه به اندازه تو
#فریدون_مشیری 
قربانی بر ایوان می خواند : روزگار غریبی ست نازنین
از زبان شاملوی جان می گفت و گویا نار الله الموقده در قلبم شعله می کشید و تمام تن و جانم را می سوخت...
" دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم ... "
هق هق گریه سر دادم در کنار پدرم.نگاه عجیبش قابل لمس بود.نمی تواند هضم کند من را... ولی من او را می فهمم.می دانم چرا گریه می کرد: از غصه ی دخترک غمین و شاید فسرده اش که همچو کبوتری زخمی در آغوشش هق هق دوری و هجران سر داده بود. گریه می کرد چون دلش می سوخت ب
دست به دستِ مدّعی شانه به شانه می روی
آه که با رقیبِ من جانبِ خانه می روی!
بی خبر از کنارِ من، ای نَفَسِ سپیده دم
گرم تر از شراره ی آهِ شبانه می روی
من به زبانِ اشکِ خود می دهمت سلام و تو
بر سرِ آتشِ دلم همچو زبانه می روی
در نگهِ نیازِ من موجِ امیدها تویی
وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می روی!
گردشِ جامِ چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مرادِ مدّعی همچو زمانه می روی
حال که داستانِ من، بهرِ تو شد فسانه ای
باز بگو به خوابِ خوش با چه فسانه می روی؟
(هااااا
همچو یک برگ که خشکیده تنش از غم پاییز
دلتنگ بهاری شده‌ام، وسوسه‌انگیز
ذرات وجودم شده با عشق گلاویز
دیگر نتوانم کنم از روی تو پرهیز
چون شهر که ویران شده از حمله‌ی چنگیز
آزرده دلم را غم معشوقه‌ی خون‌ریز
من شعر نوام، حامل بی‌وزنی لبریز
تو ناب‌ترین بیت غزل‌های دل‌آویز
مهم اینه که آدم خوبی باشی ...
بقیه اش اضافاته...
....
یه شب خنک...
یه آتیش گرم...
یه اسمون پر ستاره...
یه حس ارامش ...
یه عشق کوچولو و بی دردسر و صالح و ساده اون ته ته قلبت...
یه خدایی که انقدر نزدیکته که گرماشو کنارت حس میکنی...
مگه یه آدم از زندگیش چی میخواد؟
.‌...
حافظ میگه
دو یار زیرک و از باده کهن دومنی
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی
هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد
فروخت یوسف مصری به کمترین ثم
Ehaam
Shahzadeye Bi Eshgh
#Ehaam
افتاده ام از چشم تو 
وای اگر پای عشقی دگر در میان است
کوهم ولی درمانده ام 
بی تو در سینه ی من چو آتشفشان است
نگاهم کن بی تو بی برگ و بارم 
تورا من به دست خدا میسپارم
شهزاده ی بی عشق برده ای دیگر از یادم 
همچو افسانه ای آخر میرسی تو به دادم
شهزاده ی بی عشق 
چشم به راه تو میمانم 
درد دوری نشست آخر 
بی تو بر استخوانم
میگریم به حال ناخوشم 
در قلبم تورا نمیکشم 
من چون تو بی وفا نباشم
غمگینم چو فال حافظم 
چون شمعی تو آتشم بزن 
من از غ
دست مزن! چشم، ببستم دو دست    
                                       راه مرو! چشم، دو پایم شکست
حرف مزن! قطع نمودم سخن    
                                     نطق مکن! چشم، ببستم دهن
هیچ نفهم! این سخن عنوان مکن  
                                     خواهش نافهمی انسان مکن
لال شوم، کور شوم، کر شوم     
                                   لیک محال است که من خر شوم
چند روی همچو خران زیر بار؟          
                           
دانلود آهنگ انسان از بابک رادمنش با لینک مستقیم و کیفیت اصلی همراه با متن آهنگ
دانلود آهنگ بابک رادمنش انسان
دانلود آهنگ بابک رادمنش انسانزندگی را گر توانستی به کام یک نفر شیرین کنی
یا غبار غصه ها را شستشو از خاطر مسکین کنی
حال فریاد زن در کوی و برزن که انسانم من
آری انسانم من
عبید خدا خانه آباد شد
دلش از غم و غصه آزاد شد
نبخشد خدا بنده ای را که او ز ناشادی دیگران شاد شد
زندگی را گر توانستی به کام یک نفر شیرینی کنی
یا غبار غصه ها را شستشو از خاط
لحظاتی دقیق و مفرد که روح فرو می‌ریزد. لحظاتی سخت و یگانه که روح از انسان فرا می‌خیزد و در خدا با خویش روبرو می‌شود. آنگاه آن یگانه، آن هنرمند اعظم، خلّاق بی‌حد، در جان بانگ بر می‌دارد: «ای تا بدینجا آمده! جرأت کن و همچون من باش!»
وه، چنین جرأت‌کردنی! چنین جرأت تا بدینجا آمدن، چنین جرأت تا همچو تو شدن! خلقتی به طول انجامید تا بدینجا رسیدن، خلقتی به طول انجامد تا همچو تو شدن. چنین صبوری‌ها باید به جان خرید، چنین رنج‌ها!
آنگاه پرده‌ای از خلاء
شعر گفتن یا نگفتن مسأله این است؟
و این که شرط شعر خوب گفتن چیست؟
و این که چقدر باید گفت و چگونه؟
گفتن ها چند نوعند و نگفتن ها چند نوع؟
از آنها که لطیف میگویند و راستی شاعرند زیاد گفتم. آنها به نظر شما در مجموع چه خاصیتی داشتند؟
کمی هم از آنهایی بگویم که لطافت احساس نه به آرامش و تغزل بلکه به جنبش و شور  وامیداردشان: 
رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم نیست به جز فضل خدا
رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفت
چند قطعه رباعی ناقابل پیشکش حضرت سید الکونین علیه السلام
آن کو به رگش خون خدا جاری بود
در ظهر بلا منتظر یاری بود
هر هشت و چهار کربلایند عجبا
زینب تک و تنها به پرستاری بود
در کرب و بلا چو نخل برخاست حسین
سر داد ولی هماره بر پاست حسین
دانی ز چه عاشقان او گریانند؟
چون همچو خدای خویش تنهاست حسین
 
 
" بس که جفا ز خار و گل/ دید دلِ رمیده ام/ همچو نسیم ازین چمن/ پای برون کشیده ام/ شمع طرب ز بخت ما/ آتش خانه سوز شد/ گشت بلای جان من/ عشقِ به جان خریده ام!/ .../ تا تو مراد من دهی/ کشته مرا فراقِ تو/ تا تو به داد من رسی/ من به خدا رسیده ام!/ چون به بهار سر کند/ لاله ز خاک من برون/ ای گل تازه یاد کن/ از دل ِ داغ دیده ام/ یا ز ره وفا بیا/ یا ز دل رهی برو/ سوخت در انتظار تو/ جانِ به لب رسیده ام ..."
.
.
پ.ن: رمضان رفت و دستم خالی و دل پر از اندوه و حسرت. چون طفل مادر مرده ای ..
" بس که جفا ز خار و گل/ دید دلِ رمیده ام/ همچو نسیم ازین چمن/ پای برون کشیده ام/ شمع طرب ز بخت ما/ آتش خانه سوز شد/ گشت بلای جان/ عشقِ به جان خریده ام!/ .../ تا تو مراد من دهی/ کشته مرا فراقِ تو/ تا تو به داد من رسی/ من به خدا رسیده ام!/ چون به بهار سر کند/ لاله ز خاک من برون/ ای گل تازه یاد کن/ از دل ِ داغ دیده ام/ یا ز ره وفا بیا/ یا ز دل رهی برو/ سوخت در انتظار تو/ جانِ به لب رسیده ام ..."
.
.
پ.ن: رمضان رفت و دستم خالی و دل پر از اندوه و حسرت. چون مادر طفل مرده ای ... و
قصیده، غزل، دو بیتی، نو، سپید ...
گرد زخم های بی سنگرم حلقه زدند
تا با موجی از شوق و غم
شعله یادت را کوهی از آتش کنند
و هزار خاطره من دیروز را
زنده کنند و دود
...
قصیده، غزل، دو بیتی، نو، سپید ...
همچو شاخه جوان شکسته شده ام
من لانه عشق بودم و دگر هیچ ام
و برگ های امیدم قصد سفر دارند
و من مشتاق کبریت و خواب ابدی ام
 
باسمه تعالیچهل حدیثریاقصیده ۱ای که داری خود نمایی و ریا با دیگراننزد این و آن برای کسب جا ی مهتراناین و آن با اذن حق مقدور می گردند عملتو گدایی می کنی پیش گدایی آنچنانسخت باشد، ظاهر و باطن یکی یابی تو رابس نفاق است و دو رویی در میان مردمانهر که باشد با ریا زاهد، ندارد ارزشیچون ریا کاری کند با زهد نزد دیگرانبهر اندک قدرت و مال و مقام جان رباگاه تهمت می زنند و افترا بر این و آنبا ریا کاری به فکر کسب مالی و درودیا کنند مدح تو را، بهر لذاید های تا
( پرسپولیس  قهرمان )
تک ستاره،  شیرسرخِ  بی اَمانم
سرخ جامه، همچو ماهِ آسمانم
من مدالِ زرنشانم کشورم را
بی بدیلم، بی نظیرم،  قهرمانم
چون پلنگی برحریفانم بتازم
تور هر دروازه ای را گل نشانم
مقتدایی چون علی دارم به میدان
پوریایی مکتب هستم ، پهلوانم
آسمان با بازی من رنگِ خون شد
بر حریفان همچو تیری در کمانم
ریشه در تاریخ دارم، پرسپولیسم
افتخاراتم نه ایران، درجهانم
ای بنازم بر کلانی سر طلایی
با علی پروین به دنیا جاودانم
شیرهایی چون علی دایی به ح
در نگاهت خود به ظاهر مرد کردم
من در درونم آن نباید کرد ، کردم
دانسته بودم بی توبودن مرگ حتمیست
دانستن بی دانشم را سرد کردم
تا در خودم عادت کنم حرفی نگفتم
رفتی و از قلبم خودم را ترد کردم
من همچو زخمی ها پرانم را گشودم
هی ضربه خوردم هی برایت درد کردم
گفتم که آبان می رسی مرداد رد شد
برگان سبزی را که دیدم زرد کردم
مولانای جان با حنجره ی همایونی:
 
 
ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنم
 
تو کعبه‌ای هر جا روم قصد مقامت می کنم
 
هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری
 
شب خانه روشن می شود چون یاد نامت میکنم
 
گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می زنم
 
گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می کنم
 
گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنی
 
ور حاضری پس من چرا در سینه دامت می کنم
 
دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنیست
 
زان روزن دزدیده من چون مه پیامت می کنم
 
ای چاره در من چ
چو گل هر دم به بویت جامه در تن
کنم چاک از گریبان تا به دامن
تنت را دید گل گویی که در باغ
چو مستان جامه را بدرید بر تن
من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من
به قول دشمنان برگشتی از دوست
نگردد هیچ کس با دوست دشمن
تنت در جامه چون در جام باده
دلت در سینه چون در سیم آهن
ببار ای شمع اشک از چشم خونین
که شد سوز دلت بر خلق روشن
مکن کز سینه‌ام آه جگرسوز
برآید همچو دود از راه روزن
دلم را مشکن و در پا مینداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
چو دل در زلف
 
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط 
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط 
دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط 
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط 
همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف،حیف خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط 
+وحشی بافقی
+ شاعر عنوان: صائب تبریزی
ای تو چون شمعی ومن باشم ترا پروانه ایمن همه سرمست از عشق تو چون فرزانه ایدل به عشقت مبتلا،اما جفا کاری چرا؟ای که دربزم دل ما ساقی میخانه ایدر میان عاشقان ای دل غریبی می کنیای که در این انجمن با عشق ما همخانه ایگفتم از فرهاد پرسم راه ورسم عاشقیگفت شیرین بامن مجنون مگر دیوانه ایبی جهت از ساغر ومی گفتم ای آرام جانعذر خواهم زین سخن چون نور این کاشانه ایجان (ناظم)باش عاشق همچو لیلی و چو مجنونعاشقی کن روز و شب تا گویمت مستانه ای
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تواَم سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیَم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیَم زآلودگی ها کرده پاک


ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایهٔ مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
ای در ِ بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ِ ظلمتِ تردید ها
با تواَم دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر ، جز درد خوشبختیم نیست


این دل تنگ من و این بار نور ؟
هایهوی زندگی در قعر گور ؟


ای دو چشمانت چمن
باسمه تعالیچلچراغاسرافقصیده ۴چیست اسراف وفزون خواهی تو را در زندگینیست جز افراط در مصرف، کجا زیبندگی؟آن گناهان کبیره است و ندارد ارزشیهست تفریط و سبب گردد تو را آشفتگیغفلت از یاد خدا و پیروی از نفس خویشموجب اسراف گردد ، می شود افکندگیذکر قرآن در قوام است و تعادل در امورهر که دارد حد اوسط، کی شود واماندگیعده ای دائم به ذکرند و دعا و حال خویشگشته اند غافل ز تدبیر امور و رستگیمی شود افساد گر اسراف گردد خود رواجچون شود خارج ز حد و می شود آلودگی
امام زمان(عج)-مناجاتحق دوباره کرمی کرد که بیدار شومبا نگاه تو گل فاطمه هشیار شوماز ازل گر دل من بر تو ارادت کردستمادرت خواست که من بر تو گرفتار شومهمۀترس من از باقی عمرم این استباز بر پیش نگاه تو گنهکار شومبه خدا حاجتم از سفرۀ زهرا این استدور از اهل سقیفه به علی یار شومحق آن چادر پر وصله و خاک آلودهمحرم اهل کسا با دل بیمار شومهمچو مقداد هماهنگ شوم با رهبرجان نثار تو چو میثم به سر دار شومظهــــــــور نـزدیــڪ اســت
عکس نوشته امام زمان
عاقبت خط جاده پایان یافت من رسیدم ز ره غبار آلود نگهم پیشتر ز من می تاخت بر لبانم سلام گرمی بود شهر جوشان درون کوره ظهر کوچه می سوخت در تب خورشید پای من روی سنگفرش خموش پیش میرفت و سخت می لرزید خانه ها رنگ دیگری بودند گرد آلوده تیره و دلگیر چهره ها در میان چادرها همچو ارواح پای در زنجیر جوی خشکیده همچو چشمی کور خالی از آب و از نشانه او مردی آوازه خواان ز راه گذشت گوش من پر شد از ترانه او گنبدی آشنای مسجد پیر کاسه های شکسته را می ماند مومنی بر فرا
باسمه تعالیچلچراغاسرافقصیده ۴چیست اسراف وفزون خواهی تو را در زندگینیست جز افراط در مصرف، کجا زیبندگی؟آن گناهان کبیره است و ندارد ارزشیهست تفریط و سبب گردد تو را آشفتگیغفلت از یاد خدا و پیروی از نفس خویشموجب اسراف گردد ، می شود افکندگیذکر قرآن در قوام است و تعادل در امورهر که دارد حد اوسط، کی شود واماندگیعده ای دائم به ذکرند و دعا و حال خویشگشته اند غافل ز تدبیر امور و رستگیمی شود افساد گر اسراف گردد خود رواجچون شود خارج ز حد و می شود آلودگی
باز ای الهه ی ناز با دل من بسازکین غم جانگداز برود زبرم
 
گر دل من نیاسود از گناه تو بودبیا تا ز سر گنهت گذرم
باز می کنم دست یاری به سویت درازبیا تا غم خود را با راز و نیازز خاطر ببرم
گر نکند تیر خشمت دلم را هدفبه خدا همچو مرغ پر شور شعفبه سویت بپرم
آن که اوبه غمت دل بنددچون من کیست؟ناز توبیش از اینبهر کیست؟
تو الهه ی نازی در بزمم بنشینمن تو را وفا دارم بیا که جز ایننباشد هنرم
این همه بی وفایی ندارد ثمربه خدا اگر ازمن نگیری خبرنیابی اثرم.
 
کریم ف
همیشه فکر می‌کردم به تنهایی می‌توانم از پس هرکاری که شروع می‌کنم بربیایم. می‌گفتم شخصا تجربه می‌کنم تا منت کسی هم بالای سرم نباشد. اگر زمین خوردم دستم را به زانوانم می‌گیرم و یاعلی گویان بلند می‌شوم. مدتی‌است اما متوجه شده‌ام، نه! از یک جایی به بعد فقط در حال درجا زدنم. امروز هم مطمئن شدم احتیاج به کسی دارم که مستقیم کمکم کند.
 
 
وقتی کسی که مثل یک پزشک، حنجره‌‌ی متنم را معاینه می‌کند تا چرک نداشته باشد و اگر داشت نسخه‌ی حکیمانه می‌پی
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحه‌ای از گیسوی معنبر دوست
به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست
من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست
دل صنوبریم همچو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست
اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلا
هر طرف که دل اشارت کردشان

می‌رود هر پنج حس ،دامن‌کشان (ناز و کرشمه)

دست و پا ، در امر دل اندر مَلا (ظاهر)

همچو اندر دست موسی آن عصا


دل بخواهد پا در آید زو به رقص

یا گریزد سوی افزونی ز نقص


دل بخواهد ،دست آید در حساب

با اصابع (انگشتان) تا نویسد او کتاب


دست در دست نهانی مانده است

او درون، تن را برون بنشانده است


گر بخواهد، بر عدُو ماری شود

ور بخواهد بر ولی یاری شود


ور بخواهد، کفچه‌ای( کفچه، قاشق) در خوردنی

ور بخواهد، همچو گرز دَه‌ مَنی


دل
شبم از بی ستارگی ،شب گور
در دلم پرتو ستاره دور
آذرخشم گهی نشانه گرفت 
گه تگرگم به تازیانه گرفت
بر سرم آشیانه بست کلاغ
آسمان تیره گشت همچو پر زاغ
مرغ شب خوان که با دلم می خواند 
رفت و این آشیانه خالی ماند
آهوان گم شدند در شب دشت 
#آه از آن رفتگان بی برگشت...
شبم از بی ستارگی ،شب گور
در دلم پرتو ستاره دور
آذرخشم گهی نشانه گرفت 
گه تگرگم به تازیانه گرفت
بر سرم آشیانه بست کلاغ
آسمان تیره گشت همچو پر زاغ
مرغ شب خوان که با دلم می خواند 
رفت و این آشیانه خالی ماند
آهوان گم شدند در شب دشت 
آه از آن رفتگان بی برگشت...
در این عمر که همچو جوی نو نو میرسد[مولوی]، آدمیزاده پیوسته بین دو قطب رنج و ملال در آمد و شد است. آنگاه که از رنج رهایی یابد به ملال نزدیک شده و آنگاه که از ملال رهایی یافته رنجی نو ساخته. شاد بودن این میان امری‌ست بی‌اندازه جدی و مهجور مانده.
ادامه مطلب
گفتم: نمی دانم چه کنم، تو بگو؟پرسید: از چه؟گفتم: از همه تقلاهایم، از همه خواسته هایم، از همه رویاها، از همه از دست دادن ها، از همه... او فقط میخندید.گفت: گاهی از دست می دهی که بدست آوری و گاهی بدست می آوری که از دست بدهی.خنده ام چیزی شبیه به کنایه بود، گفتم: ولی از دست دادن همیشه بدست آوردن نیست، گاهی باختن است که با هیچ بردی نمی توان جبران کرد.انتظار نداشت این حرف را بزنم، بلند شد، آفتاب را با چشم هایش بدرقه کرد، گفت: آنچه به تو داده می شود مصلحت د
یارب ز شراب عشق سر مستم گن     در عشق خودت نیست کن و هستم کن 
از هرچه ز عشق خود تهیدستم کن      یکباره به بند عشق پا بستم کن
ای واقف اسرار صمیرهمه کس         در حالت عجزد ستگیر همه کس 
ازهرگنهم توبه ده و  عدرپزیز همه کس    ان کس که ببند گی قرارشباشد
بانیک و بد خلق چه کارشباشد        گر بنده اختیار در بانی کن
ان خوجه بود که اختیارش باشد         با داده حق گر تو راصی باشی
از همچو ویی کی متقاصی باشی     راصی شو خوشباش که یکهفته دور
مستقبلی اید که تو ما
می گذشتم از کنار کوچه ای تاریک و تنگبر زمین افتاده بود زیبا جوان شوخ و شَنگگفتمش خود را چرا از خَلق پنهان می کنی گفت عمری مَن اسیرم بَر کَف تریاک و بَنگمن گریزانم زِ خَلق و پیش خالق سَر به زیرروز  و شب می آورم بر خانمانم نام ننگروزگاری هر که ما را دید گفت دیوانه استعده ای گفتند مجنون است و شاید هم مَشنگیک زمانی عاشق همسایه مان بودم چه سودبی وفا زد شیشه عمر مرا مُحکم به سنگ بی مروت خنجرش را در دلم جا کرده بودمادرم می گفت کَردی خانه را میدان جنگآ
« سال بدی بود برای اینکه مفتضح شد هیئت حاکمه؛ مفتضح شد دستگاه جبار؛ و
ما نمیخواستیم. ما نمیخواهیم که مملکت ما در خارج معرفی بشود که همچو
عناصر خبیثی سرِکارند؛ ما نمیخواستیم این را. ما میخواهیم که مملکت ما از
آن نقطه اولیاش تا آن آخرش، جوری باشند، طوری سلوک بکنند که مایه افتخار یک
مملکتی باشد. بگویند آقا، ما امیرکبیر داریم.... »
تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی
من همه در حکم توام تو همه در خون منی
گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی
با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری
باش چنین تیز مران تا که بدانم که تویی
دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من
کرد خبر گوش مرا جان و روانم که تویی
چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت
جان و دلی را چه محل ای دل و جانم که تویی
ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما
لیک مرا زهره کجا تا به جهانم که تویی
چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم
بر سر
 این همه دغدغه ی بود و نبودت ز چه روست؟
وین همه کوکبه ی غیب و شُهودت ز چه روست؟
 
گیرم آهن بشود در کف دستان تو موم *
حیله و وسوسه ی عمر خُلودت * ز چه روست؟
 
همچو صالح به لب چشمه بری ناقه*ی حق
تیغ بُران به کف قوم ثمودت* ز چه روست؟ 
 
دیو و دد تخت سلیمان همه تاراج برند 
روی اورنگ سبا*حرص صعودت ز چه روست ؟
 
آنکه آتش کند او همچو گلستان داند 
آتش افروز شدی*، وانگه خُمودت* ز چه روست 
 
رانده از درگه او گشته چو آدم ز هوس 
تا بدانی همه ی رنج و فُرودت* ز چه روس
شمع اندر شب بسوزد، عمر خود سازد تباه،
می دمد صبح سفید و میشود روزش سیاه.
گرچه شمع اندر سرش باشد کلاهی همچو زر،
بامرام آخر سرش را م یخورد این زرکلاه.
خانه را روشن نماید شمع از سوزش، ولی
گشته است او قاتل پروانه های بی پناه.
هر قدر این عالم فانی شود روشن ز نور،
سبز گردد هر کجایی سایه ها در روی راه.
سعی کمتر کن برای شهد، که از شهد خود
خانه ویران است زنبور عسل هر سال و ماه.
حقتلاشی خلق را چون حلقه در حلقش شود،
از صوابی گر سخن گویی، شود آخر گناه.
ادم گاهی میگه برم ... گاهی میگه نرم کلا تصمیم گیری در زمینه رفتن یا ماندن تنهایی بسیار دشوار است
به خصوص که به شمارش معکوس بیفته 
12_11_10_... 
در این زمینه باید دسته جمعی تصمیم گرفت اصن 
بودن یا نبودن ... ماندن یا نماندن 
حکیم بزرگوار شیخ الاسلام والمسلمین چنگیز السیبیل میفرماید :
برو که زماندنت سودی نیس ...  کسی نبرد سود ز منجلاب شدن 
برو که همچو رود جاری باشی .... همیشه پر از ماهی رنگی رنگی باشی 
:|
 
السلام علیک یا مولای یا صاحب العصر و الزمان عجل‌الله فرجک
 
سلام و عرض ادب! ایام اربعین حضرت سیدالشهداء امام حسین علیه‌السلام رو خدمت دوستانم تسلیت عرض می‌کنم و از همه‌ی شما خوبان التماس دعا دارم. امروز بعد از دو هفته توفیق دست داد و دوباره رفتم سراغ دیوان حافظ؛ بسم‌الله...
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد. توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد با ا
بذا نگات کنم. بذا نگات کنم که یادم بمونه که هرچیَم بشه، من دارمت. که شاید مثل الآن نداشته باشمت، شاید نتونم دستامو دور گرنت حلقه کنمو زل بزنم تو چشمات ولی دارمت. یه جایی وسطِ وسطِ قلبم دارمت. یه جایی که فقط مال تو عه. [به من گفتی پای بیدِ کهن، تا همیشه من با تو خواهد بود؛نشستم من پایِ بیدِ کهن، بی تو زیر این آسمانِ کبود.به من گفتی همچو عشقِ ما، کِی شود پیدا در همه عالم؟کنون بی تو مانده‌ام تنها، سوزم و سوزم در آتشِ این غم.]
متن آهنگ ای وای بر ما از حامد نیک پی تقدیم به شما عزیزان ...زلف آشفته ات ، گشته آرام ِجاندل که رفت از بَرم ، تو کنارم بمانعقل راهی‌ نبرد ، مست و دیوانه شدعاشقی کن چُنان ، همچو افسانه شوای وای وای بر ما ، عشق داد بر بادهستیِ ما راای وای وای بر ما ، عشق داد بر بادهستیِ ما راوای اگر لحظه‌ ای ، بی‌ غمت بگذردآه عشقت ببین ، تا کجا میبَردیک نگَه کردی ، و بی‌ دل و جان شدمتا بسازی مرا ، سخت ویران شدمزلف آشفته‌ ات ، گشته آرامِ جاندل که رفت از بَرم ، تو کنار
باز هم مرغی خوش الحان بَر دِلان بنشسته رفتباز هم یک عالَمی دل از جهان بگسسته رفتبود نامش شیخِ اَکبر شهرت او حیدریهمچو حیدر دست خود از مال دنیا شسته رفتآنکه با فن بیان خود برای حفظ دینسال ها زحمت کشید با کوله باری بَسته رفت
خطبه هایش در نماز جمعه ها یادش بخیرآن امام جمعه و روحانی شایسته رفتعاقبت آن یار دیرین امام و رهبریپَر کشید از جمع یارانش ولی آهسته رفتآه و صد افسوس که از بین ائمه حیدریحجت الاسلام ما آن عالم وارسته رفتآنکه با یاد شهیدان نر
همچو درّی باش در دریاش فرد
تا که از ملک معانی برخوری
از سر سررشتهٔ خود بگذری
#عطار
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهده مطلب در کانال
سخن در نزد من همچون سراب است
دل دیوانه ام حالش خراب است
گل سرخ از ازل بویی ندارد
دلم بی تو هیاهویی  ندارد
اگرچه با تو شادم و جوانم
چو نیستی همچو بیدی مرده سانم
تو را دیدم که زیبایی چو دریا
دل دیوانه ام دارد تمنا
دل مرغِ قفس آوا ندارد
هوا سرد است و نایش نا ندارد
به بالم دست گیر و مرحمش کن
بخوان نغمه که صوتت تا ندارد
کنون آید همی شعرم به پایان
چرا کین دل، دل گفتن ندارد
اگرچه هست صحبت های بسیار
ولی حرف زیاد، گفتن ندارد
پر بی بال من را تو دوا کن
دل دیو
 
باسمه تعالیچلچراغعلم الکتابقصیده ۵می کند قرآن حکایت از امیر مومنانانتهای سوره ای رعد آمده نام و نشانمشرکین کردند شبهه در رسالت اندکینفی می کردند نبوت را گروهی بد گمانگفت پاسخ حق تعالی در جواب آن گروههست کافی حق و مولا چون کنند اقرار آننیست جز مولا علی لایق به علم ذوالجلالعلم قرآن مجید است، نزد ایشان آن زمانهر که داند اسم اعظم، او شود قادر به غیبدر امور خلقت و اسرار هستی بی کرانمی دهد پاسخ امیر مومنان او درحیاتگفت مولا من بدانم سر و اسرار
داغ توچون مُحرم است گریه امان نمیدهد/دیده مثال زمزم است گریه امان نمیدهد/شورش دل برای تو وصل به کربلاشده/قلب سرای ماتم است گریه امان نمیدهد/نام شریف قاسمت یاد زنینوادهد/چون به شهید همدم است گریه امان نمیدهد/سوی نبرددشمنان اسوه ی بر حماسه ای/نام توشورومَحرم است گریه امان نمیدهد/لشکررهبری زتو عشق ولاگرفته است/یاری حق فراهم است گریه امان نمیدهد/لحظه وصل جمعه ات درسحرش فراق شد/عشق ولی چومرهم است گریه امان نمیدهد/نورامید شیعیان همچو سلیمانی اس
به هرسو قدم می‌گذاشتی پیکرهای کبود زمین را فرش کرده بودند. خورشیدْ بی‌تفاوت اشعه‌هایش را همچو سیخ داغی توی چشمانت فرو می‌کرد و شیون زنی چون شمشیر بُرنده‌ای هوا را می‌شکافت. فریاد ها متواضعانه گوش‌هایت را در آغوش می‌گرفتند و سرگیجهٔ سنگینی تورا آرام آرام در خود حل می‌کرد. برای احدی مهم نبود که نفس چگونه درون سینه‌ات می‌شکند و عرق سردی که تمام بدنت را پوشانده چگونه دستت را ماهی‌وار از دست دیگری جدا می‌کند. آنگاه که التماس می‌کردی بر
 
« سال بدی بود برای اینکه مفتضح شد هیئت حاکمه؛ مفتضح شد دستگاه جبار؛ و ما نمیخواستیم. ما نمیخواهیم که مملکت ما در خارج معرفی بشود که همچو عناصر خبیثی سرِکارند؛ ما نمیخواستیم این را. ما میخواهیم که مملکت ما از آن نقطه اولیاش تا آن آخرش، جوری باشند، طوری سلوک بکنند که مایه افتخار یک مملکتی باشد. بگویند آقا، ما امیرکبیر داریم.... »
 
باسمه تعالی
چهل حدیث
توکل
غزل۲
اینقدر فکر زن و بچه و اولاد نباش
می رسد روزی هر بنده و صیاد نباش
تو ممکن کار خلاف و تو مکن هر کاری
کار نیکو کن و در زندگی پولاد نباش
تا توانی دل مظلوم بدست آور تو
با زبان و عملت موجب فریاد نباش
وقت خود را به هدر طی مکن و آن دریاب
بی خود و بی هدف از عالم اضداد نباش
کن توکل به خدا در همه ی احوالت
این همه دلهره از آتی و رخداد نباش
گر شدی عاشق دنیا، تو مکن عمر تلف
لحظه ای فکر کن و عامل هر باد نباش
باش در یاد خدا، جز به خدا ف
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوستتا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفسطوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه ان دام و منبر امید دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشرهر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمه‌ای از شرح شوق خود از آنکدردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده هم چون توتیاخاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
 
حض
آموزگارم، تو باغبانیمی پرورانی بذر وجود، با مهربانیبا درس هایت دیو جهالت از من گریزداندرزهایت، بهر وجودم، شد پاسبانیمن غرقه بودم در بحر غفلتدستم گرفتی ای ناجی من،من همچو قایق، تو بادبانیبر خوان دانش من میهمانمتو ای معلم، خود میزبانیکار تو باشد، ارشاد انسانهمکار خوب پیغمبرانیسلام . دوستان عزیز.روز معلم به تمام معلم های زحمت کش این سرزمین تبریک می گویم . ان شاء الله که با تدریستان مایه پیشرفت ما و کشور عزیزمان شوید❤️️❤️️این وبلاگ از ای
ترا می‌خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
توئی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس، مرغی اسیرم
ما تکیه داده نرم به بازوی یکدیگر
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود
 
سرهایمان چو شاخه سنگین ز بار و برگ
خامش بر آستانه محراب عشق بود
 
من همچو موج ابر سپیدی کنار تو
بر گیسویم نشسته گل مریم سپید
 
هر لحظه می‌چکید ز مژگان نازکم
بر برگ دست‌های تو آن شبنم سپید
 
گویی فرشتگان خدا در کنار ما
با دست‌های کوچکشان چنگ می‌زدند
 
در عطر عود و ناله اسپند و
بازایران کربلا وروز عاشوراشده/همچو روزاربعینی دروطن غوغا شده/اوسلیمانی ایران سرفراز در جهان/دردفاع از ولایت مرهم مولا شده/خون پاک آن بسیجی شد بصیرت آفرین/چون فدایی بهرقرآن عترت وطاهاشده/آن سپهبدقهرمان رزم سوی دشمنان/اوفدااندررکاب حضرت آقاشده/استقامت سعی ایشان درمیان منطقه/اسوه ناب وولایی ازبردنیاشده/ازغم جانسوز ایشان چشمهابارانی است/ماتمش طوفان غمها ازبردلهاشده/وحدتی داده به ایران باعراق وسوریه/در شکوه کشورما نام اوزیباشده/گریه کن
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت  /  آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت  /  جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع  /  دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است  /  چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد  /  خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست  /  همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا
ز تو با تو راز گویم به زبان بی‌زبانیبه تو از تو راه جویم به نشان بی‌نشانیچه شوی ز دیده پنهان که چو روز می‌نمایدرخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانیتو چه معنی لطیفی که مجرد از دلیلیتو چه آیتی شریفی که منزه از بیانیز تو دیده چون بدوزم که تویی چراغ دیدهز تو کی کنار گیرم که تو در میان جانیهمه پرتو و تو شمعی همه عنصر و تو روحیهمه قطره و تو بحری همه گوهر و تو کانیچو تو صورتی ندیدم همه مو به مو لطایفچو تو سورتی نخواندم همه سر به سر معانیبه جنایتم چه بینی به ع
باسمه تعالی
چهل حدیث
توکل
غزل۲
اینقدر فکر زن و بچه و اولاد نباش
می رسد روزی هر بنده و صیاد نباش
تو مکن کار خلاف و ، به خلاف امر مکن
نابجا سخت مگیر و دم پولاد نباش
تا توانی دل مظلوم بدست آور تو
با زبان و عملت موجب فریاد نباش
وقت خود را تو غنیمت بشمار و دریاب
بی خود و بی هدف و سر خود و آزاد نباش
کن توکل به خدا در همه ی احوالت
این همه دلهره از آتی و رخداد نباش
گر شدی عاشق دنیا، تو مکن عمر تلف
لحظه ای فکر کن و عامل هر باد نباش
باش در یاد خدا، جز به خدا فک
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی/ چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد/ بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند/ همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم/ که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
سرم از خدای خواهد که به پایش اندر افتد/ که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی
دل من نه مرد آنست که با غمش برآید/ مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی
نه چنان گناهکارم که به دشمنم س
معلق مانده ام... جایی میان زمین و آسمان یا گذشته و آینده... همچون ماه در قلب سیاه ترین سیاهی ها اما بی امیدی به روشناییِ خورشید... بی جاذبه و بی اختیار، سرگردان در مداری که گویی از ازل تا ابد پابرجاست. بی مجال فکر به خاطره ای از گذشته و بدون تصویری از آینده
معلقم... همچو پرِ پرنده ای در دستان باد که روزگاری در آرزوی "رسیدن" بود و این پرواز ِ بی وقفه را آزادی میدید!
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم
وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن
در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
شهید راه نابودی اسرائیل
شهید محمد مهدی ل
رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز...می برم جسمی و دل در گرو اوست هنوز
بگذارید به آغوش غم خویش روم ... بهتر از غم به جهان نیست مرا دوست هنوز
گرجه با دوری او زندگیم نیست ولی ... یاد او میدمدم جان به رگ و پوست هنوز
رشته مهرو وفا شکر که از دست نرفت ...بر سر شانه من تاری از آن موست هنوز
بعد یک عمر که با او به  وفا سر کردم ...با که این درد بگویم؟!که جفا جوست هنوز
تا دل ناله جانسوز بر آرم همه عمر ...همچو چنگم سر غم بر سر زانوست هنوز
باهمه زخم که سیمین بدل از او دارد
بنی آدم ابزار یکدیگرند،گهی پیچ ومهره گهی واشرند
 
یکی تازیانه یکی نیش ماریکی قفل زندان،یکی چوب دار 
 
یکی دیگران را کند نردبان،یکی میکشد بار نامردمان
 
یکی اره شد، نان مردم بردیکی تیغ شد ، خون مردم خورد 
 
یکی چون کلنگ و یکی همچو بیل یکی ریش و پشم و یکی بی سبیل 
 
یکی چون قلم خون دل می خوردیکی خنجر است و شکم می درد 
 
خلاصه پرازنفرت وکین واندوه و آزنه رحم و نه مهر و نه لطف و نه نازهمه پر کلک ، پر ریا حقه باز!
 
چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها
دانلود آهنگ جدید معین دلیری زیبای من
دانلود آهنگ معین دلیری به نام زیبای من کیفیت ۱۲۸ و ۳۲۰ ، با لینک مستقیم ، همراه با پخش آنلاین و متن آهنگ
دانلود آهنگ فوق العاده زیبای من با صدای معین دلیری از جوان ریمیکس
Download New Music Moein Daliri – Zibaye Man

آهنگ جدید معین دلیری در تاریخ ۸ تیر منتشر شد.
ساخته جدید این خواننده، زیبای من نام دارد.
موزیک در سبک پاپ قرار گرفته است.
امیدوارم از موزیک رضایت داشته باشید.
با آرزوی موفقیت بیشتر برای هنرمند عزیز.
متن آهنگ زیبا
متن تصنیف غزلی از مولانا جلال الدین رومی
ما همگان محرمیم آنچ بدیدی بگوای شه و سلطان ما ای طربستان مادر حرم جان ما بر چه رسیدی بگونرگس خَمار او ای که خدا یار اودوش ز گلزار او، هر چه بچیدی بگوای شده از دست من چون دل سرمست منای همه را دیده تو آنچ گزیدی بگوعید بیاید رود عید تو ماند ابدکز فلک بی‌مدد چون برهیدی بگودر شکرستان جان غرقه شدم ای شکرزین شکرستان اگر هیچ چشیدی بگومی‌کشدم می به چپ می‌کشدم دل به راسترو که کشاکش خوش است تو چه کشیدی بگومی به ق
دقت کردین که این انتخاب اسامی ایران باستان برای بازیگران فیلمهای تلوزیونی همه گیر شده! چرا؟
در گذشته هم 2 بار دولتمردان ایران درگیر باستانگرایی افراطی برای تخفیف مردم مسلمون شدیدن یه بار زمان رضا خان و دیگری زمان پسرش.
در هردو هم شکست خوردن.
اینبار نه از طرف دولتمردان رسمی, بلکه از طرف دولتمردان در سایه اجرا شده! و نتیجه؟
انشالله هرکسیکه در جهت شقه شقه کردن این ملت گام می زنه, همچو آن پدر و پسر آلاخون والاخون بشه.
افتاده‌ایم
عکس خورشیدیم در آب روان
افتاده‌ایم
ناامید از جذبهٔ خورشید تابان
نیستیم
گر چه چون پرتو به خاک از
آسمان افتاده‌ایم
رفته است از دست ما بیرون
عنان اختیار
در رکاب باد چون برگ خزان
افتاده‌ایم
نه سرانجام اقامت، نه امید
بازگشت
مرغ بی‌بال و پریم از آشیان
افتاده‌ایم
بر نمی‌دارد عمارت این زمین
شوره‌زار
ما عبث در فکر تعمیر جهان
افتاده‌ایم
از کشاکش یک نفس چون
موج فارغ نیستیم
گر چه در آغوش بحر بیکران
افتاده‌ایم
چهرهٔ آشفته حالان
 
برخی از آدم ها، اصلا بهشان نمی آید ... دنیایی دارند اما برای خودشان ...
دنیایی زیبا، کاش ما را به آن عوالم راه بود. این حال و روز این روزهایم است! کاش ما را به عوالم زیبای انسان های زیبا راه بود. انسان هایی که زیبا بندگانی اند برای پروردگارشان...
گاهی اینقدر مسلمان ندیده ایم که نمی دانیم اسلام چیست. اینقدر مؤمن ندیده ایم، تا حرف از مؤمن می شود یاد غیر المغضوب غلیظ حاج آقای صف اول می افتیم که بین 1 و 2ش در شک است و مردم بیگناه از همه جا بیخبر صف بسته ا
به لوح جسم‌که یکسر نفس خطوط حک استشدل انتخاب نمودم به نقطه‌ای‌که شک استش
به آرمیدگی طبع بیدماغ بنازمکه بوی یوسف اگر پیرهن درّد خسک استش
در آن مکان‌که غبارم به یادکوی تو بالدسماک با همه رفعت فروتر از سمک استش
از این بساط گرفتم عیار فطرت یارانسری‌ که شد تهی از مغز گردش فلک استش
به ابر و رعد خروشم حقی است‌کاین مژه ی تراگر به ناله نباشد به‌ گریه مشترک استش
به تیغ‌ کینه صف عجز ما به هم نتوان زدکه همچو موج زگردن شکستگی‌ کمک استش
نگاه بهره ز رو
هوا هر لحظه تاریک‌تر میشه. نمیدونم قراره برف بباره یا بارون...سرکار هستم و بیرون از اینجا به نت دسترسی ندارم. غم تو دلم هست مثل خیلیاتون که از وصل شدن اینترنت هم خوشحال نشدیم... تو این مدت که نت نبود وبلاگایی که نخونده بودم رو خوندم و دوباره لذت بردم از این تکنولوژی  امکانات شیرین و نوستالژیک (تقریبا)
با این پست استاد عزیز هم گریه کردم... ذخیره میکنم و گاهی میخونمش. میخوام چراغ وبلاگ روشن بمونه. دلم میخواد میتونستم مطالب کانال رو اینجا بنویسم ول
وقت آن شد آنچه می‌دانی کنیاندکی گاهی پریشانی کنی
اندکی از خویشتن بیرون پریماورای هر چه می‌خوانی کنی
از حجاب عقل‌ها سر برکشیپا دهد رقصی به عریانی کنی
شعله‌ای گرم از درون سینه‌اتوقف این دنیای یخدانی کنی 
وقت آن شد ساز شیدایی زنیشکرگویان رقص سبحانی کنی
منقضی شد کودکی و بی‌رهیتو رهی رفتی که رهرانی کنی
تا بگیرد پر دو دستان دعاهمچو بازان رزم روحانی کنی
عاشقا ناسازها در سوزترآب هم بر هر چه سوزانی کنی
از سفر بازآمده بسیار نیستحلمیا وقت است چو
از 8:40 تا 9:17 یه نفس حرف زد پشت تلفن. تمام این مدت مثل آقای همساده، با خنده و کرکر از چالشهای سال اولش میگفت... می گفت از اکیپ 6 نفره شون، از خرید رفتناشون، از آشپزیهاشون، از شاخ شدن واسه پسرهاشون.
اندر دل من با گفتن هر فالت سال اولی بودنش، موجی از خاطرات غم و خامی  توام با شیرینی رسوب میکرد و مثل مادربزرگها لبخند میزدم.
من تمام این مدت فقط شنونده بودم و گوینده ای که به زور هیجان میداد به کلمه ی "خب؟ "
هاریسون عفونی جلوی چشمم و نثر دشوارش، ریاضی عموم
قرآن حکیم را به هزار چشم نگریسته اند و همچنان به هزار چشم دیگر می
نگرند؛ هر نگاهی چیزی  می جوید و همان می
بیند:
طالب هر چیزی ای یار رشید
جز همان چیزی که می جوید ندید
یکی طالب اجر اخروی است و می پرسد که تلاوت هر سوره را اجر و ثواب
چند است. 
یکی ادیب است و از شکوه کلام الهی در شگفت مانده و می کوشد تا فنون
ادب و اسرار بلاغت را از خلال آن آیات معجز بیان، کشف کند و در قلم آورد. 
یکی در احکام قوانین الهی نظر می کند و بازار فقاهت را رونق می بخشد.
یکی فیلسوف
( تولدم )
چو شوکران بوده اگر
یه وقتایی همچو عسل
شاد بودم، یا خون جگر
گذشت یک سال دگر
عمری که چار نعل می تازه
خفته به خواب غفلتیم
اگر که خوب بودم، یا شر!
از این کتاب عمرِ من
ورق خورده برگِ دگر
وقتی صدای گریه ام 
رسید بر گوش پدر
ماما می گفت مژده حاجی
داده خدا به تو پسر
به یمنِ شادیِ خبر
گشته فناااا...
...موجودی جیب پدر!
پ ـ ن
بنام خدا
با سلام به دوستانم و اساتید محترم
خوشحالم که خداوند ثروت زیادی بر من عطا نموده
چه ثروتی بالاتر از شما؟
و مهمتر 
ثروتی با
( تولدم )
چو شوکران بوده اگر
یه وقتایی همچو عسل
شاد بودم، یا خون جگر
گذشت یک سال دگر
عمری که چار نعل می تازه
خفته به خواب غفلتیم
اگر که خوب بودم، یا شر!
از این کتاب عمرِ من
ورق خورده برگِ دگر
وقتی صدای گریه ام 
رسید بر گوش پدر
ماما می گفت مژده حاجی
خدا به تو داده پسر
به یمنِ شادیِ خبر
گشته فناااا...
...موجودی جیب پدر!
پ ـ ن
بنام خدا
با سلام به دوستانم و اساتید محترم
خوشحالم که خداوند ثروت زیادی بر من عطا نموده
چه ثروتی بالاتر از شما؟
و مهمتر 
ثروتی با
در ستایش حضرت موسی بن جعفر(ع)ای مرد خدا،شمیم باران داریدر ملک وجود خود گلستان داریکوچه شود از یمن عبورت خوشبوهمراه خودت فصل بهاران داریدو و بر تو پرنده ها می چرخندمانند همیشه ای سخی نان داریپیداست تو را به چهره نور ملکوتدر سینه خود کتاب قرآن داریگویند به تو حضرت موسی الکاظمچون خشم فرو خوری و پنهان داریدارند به تو توسل اصحاب خردو اندر حرمت همیشه مهمان داریخرگاه تو باشد ای شهنشه،دلهافرزند و نوه به خاک ایران داریبا ظلم و ستم ستیز کردی همه عمر
خواهری جای مادری بوسید
چه قدر بوسه در گلو داری
قحط آب است ولی کمی خونست
شکر حق که تو وضو داری
***
بعد اکبر چقدر بی تابی
بعد سقا چرا شکستی تو
دل زینب پر از تلاطم شد
گره معجرش که بستی تو
***
ذوالجناحت نمی رود چون که
دخترت گرفته ست راهش را
بوسه می زنی او را، صورتش
معجر و چادر سیاهش را
***
السلام علیک یا مظلوم
همچو ناجیه پر غم و محزون
گونه هایت به خاک غلتیده
مثل بسملی شدی در خون
***
ساعت حدود سه ته گودال
مادری می رسد سراسیمه
ساعت حدود سه ته گودال
می نشیند به
کاش می شد عشق را با یک نگاه ابراز کردتا به آنی در دلش مهری به دل جاساز کردکاش می شد در خیالی، عکس یاری را کشیدچهره اش خندان نمود و با دلش پرواز کردکاش می شد بی مهابا یک دهان آواز خواندبا سرودی عاشقانه ، زندگی را ساز کردکاش می شد حرف دل را با همه بی‌پرده گفتنکته ها را بر شمرد و یکدلی آغاز کردکاش می شد همچو شبنم بر گلی مشتاق شدعاشق شمسی شد و شأن جلیل احراز کردکاش می شد درب دکان جفا را تخته کردکارها را با عدالت در محل ممتاز کردکاش می شد بر قپانش سنگ
باسمه تعالی
زندگی نامه منظوم
دکتر علی رجالی
امور علمی
قسمت(۱۱)
می روم پنجاه و سه در اصفهان، دانشگاه
تا بخوانم ریاضی ، که بود آن دلخواهبهترین نمره ی من بود ریاضی و حساب
درس دیگر نبود همچو ریاضی جذاب
شده ام رتبه ی اول، میان دگران
دور بودیم ز هرجنگ و جدال و خسران

در سه مقطع شدم رتبه ای اول در درس
چون نگویم و نگفتم که مدرک را بس
دوره ی ما عجب دوره ی پر باری بود
چند استاد شدند تربیت و رشک نبود
عالم است خود صاحب فهم و کمال بی کران
منتظر هر گز نماند ، از
از دل نرود هر آن‌که از دیده برفت / مانده به دلم همچو ایمیلان درفت
CC شدم و به سمت دیگر رفتی / غافل شده‌بودم ز حقوقی نفتی
گشتی به سرم نقطه‌ی مرجع زان رو / دیگر نرود ز سر به دل یک مهرو
گاهی ز رقیب در خیالم نالم / گاهی زخیال فارغ از احوالم
از دل برود هر آن که از دیده برفت / لکن چه کنم خیالش از دیده نرفت
لابد که پرستیژ ندارد سحرت / سحر از سر من نشد ز شب تا سحرت
حتی نروی ز دیده‌ام تا بروی / از دل که عجیب سمت او می‌گروی
خامش شو غریب بن‌دهاتی ور نه / شد آب رخت
#شعر_مهدویت

سامره امشب تماشایی شده
جنت گل هـای زهرایی شده
لحظه لحظه، دسته دسته از فلک
همچو باران از سمـا بارد ملک
می زنند از شوق دائم بال و پر
در حضـور حجت ثانـی عشر
ملک هستی در یم شادی گم است
بعثت است این، یا غدیر دوم است
یوسف زهرا بـه دست داورش
می نهد تاج امـامت بـر سرش
عید «جاء الحـق» مبارک بر همه
خاصـه بـر سـادات آل فاطمه
عید آدم عیـد خاتم آمده
عید مظلومـان عالم آمده
عید قسط و عید عدل و دادهاست
لحظه هـایش را مبـارک بادهاست
عیـد قرآن، عید عت
کاش می شد عشق را  با یک نگاه ابراز کردتا به آنی در دلش مهری به دل جاساز کردکاش می شد در خیالی، عکس یاری را کشیدچهره اش خندان نمود  و  با دلش  پرواز کردکاش می شد بی مهابا یک دهان آواز خواندبا  سرودی  عاشقانه  ،  زندگی  را  ساز کردکاش می شد حرف دل را با همه بی‌پرده گفتنکته ها  را   بر شمرد  و  یکدلی  ،  آغاز  کردکاش می شد همچو شبنم بر گلی مشتاق شدعاشق شمسی شد  و   شأن جلیل  احراز کردکاش می شد درب دکان جفا را تخته کردکارها  را  با  عدالت  در  محل 
.باسمه تعالی
احکام اسلامی
ربا
غزل۳
ربا باشد به معنای تجارت ، جنس یکسان
طلب کردن برای آن عمل، با سود چندان
ربا باشد گناهان کبیره، در شریعت
شود لعن خداوند جهان،هر کس کند آن
حرام است و بود جنگ بشر با حق تعالی
نتیجه کاملا مشهود باشد ،خسر و حرمان
خدا گوید بده قرض و مکن اجحاف هر گز
ببر اجرش ،اگر خواهی ثواب و نور یزدان
ربا دادن همانند گرفتن، هر دو نهی است
بود مذموم در ادیان و مذهب، همچو قرآن
کند محروم خود را از لذایذ در دو عالم
زند صدمه به مردم، در پی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها